فرصتهایی که هرگز بر نمیگردند

فرصتهایی که میروندن و دیگر باز نمی گردند

رفتاری که بسیاری از اشخاص با «فرصتهاو موقعیتها» می‏کنند بی‏شباهت به رفتار کودکان در کنار دریا نیست کودکان مشت خود را از ماسه‏ها پر می‏کنند و آنگاه می‏گذارندتا دانه‎‏های ماسه یکی یکی از لای انگشتانشان فرو ریزند تا تمام شوند
به درستی که کم نیستند این تعداد کودکان و به درستی که زمین و اسمان نیز در این بازی و بی خردی پنهان اتحاد عجیبی با هم دارند

دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاکبازی؟


راهى نو براى یافتن خر

ابو الحسن بوشنجى*، از نامیان و جوانمردان خراسان بود که در بین هم ردیفان خود بسیار عالم و عابد به شمار میرفت قومی که همواره در مخالفت با او بودند عاقبت پیروز شده واو را از خراسان به نیشابور راندند
در وصف او آمده است که
مردى، درازگوش خود را گم کرد. هر چه گشت، نیافت. دانست که خرش را ربوده‏اند. از مردم پرسید که اکنون در نیشابور، پارساترین مرد کیست؟ همه گفتند: «ابوالحسن.» به زودی او رایافت و به نزدش رفت. و بدون مقدمه گفت خرم را بده و الا آبرویت را میبرم اولحسن که متحیر مانده بود لبخندی به لب زد و گفت
کدام خر را می گویی من که خری ندارم که تو ان را با خر خودت اشتباه بگیری و فکر کنی که من خر تو را برده ام
ان مرد گفت:«خر من را تو برده‏اى. اکنون آن را بازده.» ابو الحسن گفت:«اى جوانمرد! اشتباه مى‏کنى. من تاکنون تو را ندیده‏ام و خر تو را نیز نمى‏دانم کجا است.» مرد روستایى گفت:«خیر تو برده‏اى و اگر همین الان آن را باز ندهى، بانگ بر مى‏آرم و مردم را علیه تو مى‏شورانم.» ابوالحسن که قصد بیرون رفتن داشت و از طرفی سماجت مرد او را کلافه کرده بود از سر درماندگى دست (به دعا) برداشت و گفت:«خدایا! مرا از دست این مرد روستایى نجات بده.»
ناگاه مردى از دور پیدا شد. که باا خود خرى را مى‏آورد. مرد روستایى خر خویش را شناخت و به استقبال آن رفت. چون درازگوش خود را بازگرفت، به ابوالحسن گفت:«اى شیخ! مرا ببخشا. من از اول مى‏دانستم که تو را حاجتى به خر من نیست و تو آن را نبرده‏اى. اما با خود گفتم که من به درگاه خدا، آبرویى ندارم تا دعا کنم و او اجابت فرماید با خود اندیشیدم که باید صاحب دلى را به دعا وادارم تا به برکت دعاى او خر من پیدا شود. پس چنان کردم تا درمانى و به دعا التجا برى. خداوند دعاى تو را اجابت کرد و خر من پیدا شد.»

* بوشنج یا پوشنگ، نام منطقه‏اى است در خراسان آن روز. درگذشت وى در سال 348 ه.ق. اتفاق افتاد.



پاسخ گوره خر

از گورخری پرسیدند: تو سفیدی راه راه سیاه داری ، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟

گورخر به جای جواب دادن پرسید: تو خوبی فقط عادتهای بد داری، یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب داری؟ ساکتی بعضی وقتها شلوغ میکنی، یا شیطونی بعضی وقتها ساکت میشی؟ ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟ لباسهات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟ و گورخر پرسید و پرسید و پرسید ، و پرسید و پرسید و بعد رفت .

دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نمی پرسم.


ابوالحسن خرقانی

روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ همانگونه که جانماز خود را جمع میکرد لبخندی به لب کشید و چنین گفت
بار خدایا! خواهی آنچه را که از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.

«تذکره الاولیاء عطار نیشابور


ارزش خود را بدانید

یک سخنران معروف سمینار خود را با بالا گرفتن یک 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمینار پرسید : " کی این اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟ " دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : " من می خوام این 20 دلاری رو به یکی از شما بدم. اما اول بذارین یه کاری بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسید : " کسی هست که هنوز این اسکناس رو بخواد ؟ " باز دست ها بالا رفت.

او اینگونه ادامه داد
" خب ، اگر من اینکار رو با اسکناس بکنم چی ؟ " ا و پس از این حرف اسکناس را به زمین انداخت و با کف کفش خود شروع به مالیدن آن به کف اتاق کرد به گونه ای که اسکناس آلوده به ته کفش و زمین گردید.

اکنون آن اسکناس را که کثیف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : " هنوز کسی هست که این 20 دلاری رو بخواد ؟ " اما هنوز دست ها در هوا بود.

سخنران گفت : " دوستان من ، همگی شما یک درس با ارزش فرا گرفتید. شما بی توجه به اینکه من چه بلایی سر این اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بودید زیرا هیچ چیز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزید. "

" خیلی از اوقات در زندگیمون ، ما بوسیله تصمیم هایی که می گیریم و وقایعی که واسه مون پیش میاد ، پرتاب ، مچاله و به زمین مالیده می شویم . در این جور مواقع احساس می کنیم که ارزش خود را از دست داده ایم. اما مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید : تمیز یا کثیف ، مچاله یا صاف ، باز هم شما از نظر اونایی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زیادی دارین. "

ارزش زندگی ما با کارهایی که انجام می دهیم و افرادی که می شناسیم تعیین نمی گردد بلکه بر اساس اون چیزی که هستیم تعیین می شود.


از اذان تا اذان

وقتی به دنیا میایی در گوشت اذان میخوانند"وقتی میمیری بر بدنت نماز میخوانند"" چه کوتاست عمر به فاصله اذان تا نماز


زندگی کتابی است پرماجرا ، هیچگاه آنرا به خاطر یک ورقش دور مینداز

روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

زندگی و.....



روزی پسر کوچکی در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن سکه آن هم بدون زحمت خیلی ذوق زده شد .این تجربه باعث شدکه او بقیه روزهای عمرش هم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد و به دنبال سکه بگردد.او در مدت زندگیش 296سکه1سنتی / 48سکه 5 سنتی/ 19سکه10سنتی/ 16سکه 25سنتی/ 2نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده پیدا کرد.یعنی جمعا13دلارو 26سنت.اما در برابر بدست آوردن این ثروت او زیبایی دل انگیز 31396طلوع خورشید /درخشش 157رنگین کمان و منظره درختان افرا را از دست داد.او هیچگاه ابرهای سفیدی را که بر فراز آسمانها در حرکت بودند ندید.و پرندگان در حال پرواز /درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزیی از خاطرات او نشد


هزار و سه پند.....



شیطان به حضور حضرت موسی امد و گفت :آیا می خواهی به تو هزار و سه پند بیاموزم .موسی گفت:انچه تو میدانی من بیشتر میدانم و نیازی به پند تو ندارم .در همین حال جبرئیل وارد شد و عرض کرد :ای موسی خداوند می فرماید هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو موسی هم به شیطان گفت : سه پند از هزار و سه پندت را بگو .شیطان گفت:یک: چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی برای انجام آن شتاب کن وگرنه تو را پشیمان می کنم.دو:اگر با زنان بیگانه و نامحرم نشستی غافل از من مباش که تو را به گمراهی وادار میکنم .سه:چون خشم و غضب بر تو مستولی شد جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا می کنم


نان نیکویی


کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

این داستان زنی است که برایتان نقل می کنم:

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: ((کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد .

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت:

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج دارد.))

وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردن

فقر

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »
پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! »
پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟»
پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !»
پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !»
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !»

غرور

یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند وانها آرام بر روی زمین افتادند.شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجا ل اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم

میانه شما با آجر چگونه است

روزی مرد ثروتمند ی در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت ناگهان از بین دو اتو مبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو،جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کن. .پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاد و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم،ناچار شدم از پاره آجر استفاده کنم. مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذرخواهی کرد؛برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به آرامی به راهش ادامه داد .در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به سویتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند،اما بعضی وقت ها،زمانیکه ما وقت نداریم گوش کنیم،او مجبور می شود پاره آجری به سوی ما پرتاب کند.این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه

((صداقت))

سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .
تا نفسی دیگر حق یارتان

راستی تا یادم نرفته بگم اینم  یه آموزش کلید فارسی برای ویندوز اکسپی براتون گذاشتم



اضافه کردن زبان فارسی به ویندوز XP/2000:

(اگر آن را دارید این مرحله را رد کنید)

- به اینجا بروید: Start>Settings>Control Panel>Regional Options

- در فهرست پایین، Arabic را تیک بزنید.

- در لیست بالا (Your Locale) زبان Farsi را پیدا کنید و آنرا انتخاب کنید.

- چیزهایی را که ویندوز لازم دارد در اختیارش بگذارید. (سی دی ویندوز)

- گوشه پایین سمت راست صفحه، یک مربع با حرف EN میبینید. از این به بعد در هر نرم افزار یا Application در حال اجرا، اگر روی آن مربع کلیک کنید میتوانید FA یا زبان فارسی را انتخاب کنید و به فارسی بنویسید.

مردان ساراول

مردان ساراول   مردانی هستند که ابتدا جمعیتشان بالغ بر هفتصد نفربود آنان در فضایی به وسعت 17000 متر زندگی میکردند زندگی نامه و اتفاقات این سرزمین خمیر مایه این وبلاگ است شرح این مردان به دو دوره و دو محل منتهی میشود یکی کوی مکانیزم ودیگری شهرک دانش این دو محل فضای این دوران محسوب میشود آنچه مسلم است مطالب موحود در این وبلاگ قادر به کسب رضایت تعدادی از اهالی این سرزمین نیست و این احتمال بسیار قوی وجود دارد که این افراد برای گریز از حقایق متون موجود در این وبلاگ را نوعی تملق و یا دروغ بپندارند انچه مسلم است گروه بسیاری نیز به خوبی میدانند که حقیقت بدون تحریفی را مقابل خویش میبینند که به نگارش در امده است حضور به توسط با خواندن شرحی از موقعیت خویش ذکر شده قادر به تامین نظر تعدادی از اهالی این سرزمین نخواهد بود زیرا کسب رضایت همگان امری است محال به همین سبب تعدادی از این اهالی که این مطالب را بخوانند این تعداد به دلایلی که در اتیه ذکر خواهد شد
کوی مکانیزم ( میدان سعادت آباد) بعد از مدیران قبلی
این سرزمین شاهد آمد و رفت مدیرانی بوده است که تا توانستند هرچه را که در سر راه خویش میدیدند بلعیدند طوفان رفته رفته طوفان حادثه 13 سال قبل رو به خاموشی و گرد باد خشونت به پایان رسید بود مدیران و صاحبان شرکت طی حکمی قانونی مالکیت خود را پس گرفتند تا آنچه را با عنوانهای متعدد از دست داده بودند باز گیرند تنها با این تفاوت که هشتصد میلیون تومان بدهی به حجم تعهدات انان اضافه گردیده بود این مدیران در میان هیاهوهای مخالف و موافق پا به میدان گذاشتند شاید بهترین روزی که ساراول طی 13 سال جدایی با این مدیران به خود دیده بود همین روز حضور بود گوشه سمت راست ورودی شرکت در چند پله بالا در کنار دفتر کارت زنی ایستاده و به ماجرا نظاره میکردم مهندس فقیه بعد از نصیریان به درون شرکت امد تعدای از کارگران قدیمی که روح گذشته در انان موج میزد به سمت فقیه رفتند و با او روبوسی نمودند تعدادی هم اشک شوق به چشم داشتند من منتظر دیدن مدیر عامل بودم زیرا شنیده هایی که از او در نزد خود جمع نموده بودم من را وا میداشت که به قیاص صحت ان بپردازم من هیچیک را نمیشناختم زیرا بعد از خروج این مدیران به این شرکت آمده بودم راستی من که بودم و چگونه پای به این شرکت گذاشتم
شهریور 1363 طی یک اگهی استخدام راهی پل مدیریت شدم از آنجا تا میدان مکانیزم (سعادت آباد) پیاده و سپس خود را مقابل دو درب اهنی بزرگ دیدم داستان استخدام خویش که به نوعی جذاب و در عین حال تلخ است ا در متون بعد خواهد امد اکنون پس از هفت سال کار در این شرکت تحول و تغییر کنونی مقابل چشمانم قرار داشت مدیرانی که قبل از حضور من به نوعی جلای ملک نموده بودند اکنون در مقابل من قرار داشتند من فقط در پی دیدار مدیری خاص بودم مدیری که از او شنودهایی را در ذهنم ظبط نموده بودم و اکنون در بالای این چند پله انتظار مردی را میکشیدم صاحب اسلی شرکت در شرایط سنی قرار دارد که غایت تجربه و پختگی به شمار میرود صابونی اقدم ( یکی از پرسنل) به کنارم امد و گفت کاررفیقانت تمام است تو هیچ چیزت با انان یکی نیست نه شمایل نه اخلاق و نه تینت شاید راست میگفت زیرا من جمعی بسر میبردم که از انان به دور بودم من نه تنها در این جمع بلکه از جماعت بسیاری نیز به دور بودم شاید اختلاف من با گروهی که مد نظر اقدم بود از همین تفاوت سرچشمه میگرفت زیرا من آزادی اندیشه را فراتر از تارهای مو در صورت میدانستم به همین سبب نه ظاهرم و نه عقایدمهیچ یک با این گروه همخوانی نداشت به قولی من ره گم کرده این گروه بودم گاهی به این میاندیشیدم این مدیر چگونه است به این میاندیشیدم حال که همه چیز را پس گرفته به چه میاندیشد آیا شوق و یا نفرت در چهره او قابل رویت است و یا استواری که از او در اذهان به گوش شنیده بودم اولین صحنه دیدار من با اخواهد بود
از دیدار نخستین تا نقطه حضور با این مرد بیش از سه روز نگذشت جلسه معرفی اعضا اولین جلسه با او بود جلسه در دفتر او رخ داد بهتری ساعات ملاقات هر فردی با مهندس دهش این است که با او رو به رو بنشیند زیرا شاهد نگاهی خواهد بود که بدون شک در کمتر کسی ان را شاهد میباشد نگاه نافظ و مستثیم که گویی تا مرز بی نهایت راه دارد از جمله رفتار های بارز این مرد است زمانی است که رو به روی نشسته و به چشمانش خیره شد اکنون این صحنه برای ما رخ داده بود در دفتر او مقابلمان مقابل این ارغیانی ( یکی از پرسنل شرکت) دقایقی قبل از این جلسه به سمت من آمد و خواست که او را از رئوس جلسه اگاه کنم میدانستم در پی چیست لبخندی زدم و گفتم مدتهاست منتظر این لحظه بودم تا دریابم چنین مردی چه اندیشه ای دارد میدانم در پی چه هستی خیالت را راحت کنم نمی توانی از من سخنی بشنوی که سرمایه جذابیت تو در نزد این مرد شود زیرا حضور من در این جلسه تنها به این دلیل است که بیشتر با او و اعمالش اشنا بشوم من در پی الگویی برا ی خویشتن هستم به مسایل حاشیه نیز توجه ای ندارم زیرا سناریوی اختلاف با این مرد را کس دیگری پیچیده که من خود با او اختلاف دارم
زمانی که من و اعضا در مقابل مرد اول ساراول یعنی مهندس هدایت الله دهش قرار گرفتیم به خوبی دریافتم که بقیه نیز همچون من دریافته اند که این فرد بیش از انچه که راجع به او میگویند اگاه و استوار است . ( چنانچه خواهان مطالب بیشتری در این خصوص هستید میتوانید درخواست خود را با ذکر ایمیل اعلام نموده تا ان را برای شما ارسال نمایم شاید بدین سبب خصوصیات بارزاین انسان شریف بیشتر از پیش عیان گردد.)
نصیریان مدیر امور اداری فربه و زیرک نقش بسزایی در ارتباط اعضا با مرد اول ساراول داشت رفتارش بیشتر به ارباب سفره نشین با رعیا بود به افراد دی که با او هم کلام بودند نظر مثبت داشت ارغیانی همواره در کنارش بود اما من دریافته بودم که او در یک دست گل و در دست دیگر حنجر دارد در خصوص ارغیانی مطالبی وجود دارد که در صورت نیاز به اتشار ان خواهم پرداخت
لازم به ذکر است در این وبلاگ مطالبی بصورت hid وجود دارد که در صورت لزوم گشوده خواهد شد تا دوستان از چند و چون موضوع اطلاع حاصل کنند گاهی نیز به صورت خفیف به خطاهای افرادی خاص اشاراتی میشود اما هیچگاه حتک حرمت و یا القاب ناشایست به هیچیک داده نخواهد شد حتی اگر ان فرد در نزد دیگران منفور نیز باشد حفظ حرمت و خصوصیات افراد از جمله تعهدات این وبلاگ است.
تا دیدار و ادامه مطالب
حق یارتان