همچنان کارن مارکاریان

ا






در    ساراول هر تفکری به نوعی یک سرزمین قلمداد میشود و  جهت ورود به هریک از این اقالیم گذر نامه ای لازم دارد که برای دسترسی به آن تشریفات خاصی را باید طی نمود 
یکی از پادشاهان جدید این سرزمین کارن مارکاریان است او مدیر دفتر طراحی مهندسی و عاشق صنعت و همنشینی با مهندسین این رشته است علاقه های جور واجور این جوان هیچک به کسی آسیب نمی رساند دوستی با او چندان اسان نیست زیرا مثل موبایل در دسترس نمی باشد به فلسفه علاقه دارد اما از ان در محیط صنعتی هیچ بهره ای نمی برد در مجموع از مهندسینی است که اگر یک صبح تا غروب با او طی شود یا باید راه بروی یا باید دائم از طراحی بشنوی که قصد پیاده سازی ان را دارد  و یا اینکه هیچ چیزی  نخوری
نگاهش به فقر جالب است افراد زیر فقر را میشناسد و اگر از دستش بر اید در کمک رسانی کوتاهی نمی کند  او بعد از مهندس نادر  عهده دار امور طراحی و شبکه تولید است ( از مهندس نادر نیز مطالبی به نگارش خواهد امد   که  بدون شک نظر های بیشماری  را به سوی خود جلب مینماید  عدم وجود این مدیر توانا  به خوبی در در صحنه دفتر طراحی مشاهده میشود  )
چند وجب آنطرف تر شیطانک باهوشی به نام مهندس قاریزاده به جستجو مشغول است خوردن را بر هر چیزی ترجیح میدهد اگر در کشوی خود چیزی برای خوردن نیابد به قرص نعنا رجوع میکند این مهندس جوان واقعا از هوش و استعداد خوبی برخوردار است چهره نسبتا خوبی را نیز دارا میباشد متلک گویی و جواب های از پیش تعریف شده او زبانزد می باشد
کمی آنطرف تر از این دو مهندسین شخصیت دیگری بر دفتر طراحی حاکم است به نام خانم بیگلو به درستی که از نظر رفتار میتوان او را از شاخصین قلمداد کرد رفتار و کردار او میتواند برای هر خانواده ای مایه مباهات باشد د به صراحت می توان گفت که الگوی کاملی از نجابت و رفتار انسانی را می توان در او مشاهد کرد
هیچ تبلیقی در این بیانات بکاربرده نشده و تا از نزدیک به این سرزمین سفر نشود نمی توان به حقایقی که بیش از این در این نوشتار وجود دارد رسید البته موارد بد را نیز که در بعضی از ساکنین ساراول وجود دارد را نیز از قلم نخواهد افتاد لذا بهتر است ابتداد از خوبها و سپس از متوسطین و در
اخر راجع به آن تعداد محدود نفرات ی که آنان نیز فرصت خوب شدن را دارند مطالبی ذکر خواهد شد

میگم بهتر نیست بریم سراغ یکی دو تا مطلب دیگه بعد بیایم راجع به ملت ساراول بنویسیم .

خوشبختی توپی است که وقتی می غلطد به دنبالش می رویم و وقتی توقف می کند به آن لگد می زنیم.
شاتوبریان

بزن بریم سراغ یکی دیکر از اهل ساراول
یکی از این مردان مهندس تاک می باشد
نامش حسین و از خطه شمال است انرژی وحشت رو به افزون دارد به قول خودش فوران میزد تا به دیگران بگوید که در عشق ساراول میسوزد چیزی نمانده بود مدیر تولید بشود
اما نشد
چیزی نمانده بود بخش اعظمی از کار را به عهده او بگذارند
اما نشد
میرفت تا در دلهای مدیران ارشد جای بگیرد
اما نشد
مهندس کارن برایش نقشه ها داشت میخواست از او یک کنترل کننده محصولات قدر بسازد
اما نشد
آقای رضوانی مدیریت امور اداری هم دیار بودن او و خودش را مایه کمک به او میدانست به همین سبب به کمکش امد و خواست تا از او یک عصا و یا یک مدیر کار افرین بسازد
اما نشد
خودش تلاش کرد تا خود را همانگونه که میگفت بنماید
اما نشد
دعوا کرد دوستی گزید قهر کرد آشتی پیش کشید تا از طریق این روشها در محفل دیگران قرار گیرد
اما نشد
در خودش فرو رفت و با دور شدن از جمع بر خلاف گذشته با کسی درگیر نشد سوال ها را بر خلاف گذشته به درشتی پاسخ نداد و بر خلاف گذشته در سلام کردن دست پیش گرفت و بر خلاف گذشته نهارش را نیز در کنار دیگر همکارانش میل نمود و همچنان بر خلاف گذشته خودش بود و خودش هرکسی را که میدید با لبخند به پیشواز او میرفت تصمیم گرفته بود کاری بکند تا آن تصویری که خود در اذهان ایجاد نموده بود با روش جدید پاک بنماید اینبار بر خلاف گذشته تاثیر کرد و نظر ها بر او عوض شد
****** و امروز ******
می توان او را یکی اهالی خوب ساراول قلمداد نمود دستی بر شعر شاعری نیز دارد از احساسات خوبی بر خوردار است اگر روزی و روزگاری فیلش یاد هندوستان کند بر خلاف گذشته کلیه نشد های این مطالب به نخواهد شد تبدیل میگردد .

/////////////////////// //////////////////// /////////////////// ////////////////////

راستی اگه خواستید از محصولات ساراول اطلاعاتی بدهم درخواست کنید ارایه خواهم داد

اون عزیزی که راجع به سفر مهندس نادر پرسیده است این جواب را برایش دارم

مهندس نادر موقت رفت و دائم بر میگردد البته دو سالی طول خواهد کشید.
تعاونی مسکن هم در حال فعالیت جدید می باشد بیش از دویست نفر ثبت نام کرده اند بی وفایی در نحوه برخورد با مدیران قبلی تعاونی نیز در فایل مخفی وجود دارد که در آتیه  گشوده خواهد شد







فعلا تا نفسی دیگر حق یارتان

بر خلاف گذشته


خوشبختی توپی است که وقتی می غلطد به دنبالش می رویم و وقتی توقف می کند به آن لگد می زنیم.
شاتوبریان

بزن بریم سراغ یکی دیکر از اهل ساراول
یکی از این مردان مهندس تاک می باشد
نامش حسین و از خطه شمال است انرژی وحشت رو به افزون دارد به قول خودش فوران میزد تا به دیگران بگوید که در عشق ساراول میسوزد چیزی نمانده بود مدیر تولید بشود
اما نشد
چیزی نمانده بود بخش اعظمی از کار را به عهده او بگذارند
اما نشد
میرفت تا در دلهای مدیران ارشد جای بگیرد
اما نشد
مهندس کارن برایش نقشه ها داشت میخواست از او یک کنترل کننده محصولات قدر بسازد
اما نشد
آقای رضوانی مدیریت امور اداری هم دیار بودن او و خودش را مایه کمک به او میدانست به همین سبب به کمکش امد و خواست تا از او یک عصا و یا یک مدیر کار افرین بسازد
اما نشد
خودش تلاش کرد تا خود را همانگونه که میگفت بنماید
اما نشد
دعوا کرد دوستی گزید قهر کرد آشتی پیش کشید تا از طریق این روشها در محفل دیگران قرار گیرد
اما نشد
در خودش فرو رفت و با دور شدن از جمع بر خلاف گذشته با کسی درگیر نشد سوال ها را بر خلاف گذشته به درشتی پاسخ نداد و بر خلاف گذشته در سلام کردن دست پیش گرفت و بر خلاف گذشته نهارش را نیز در کنار دیگر همکارانش میل نمود و همچنان بر خلاف گذشته خودش بود و خودش هرکسی را که میدید با لبخند به پیشواز او میرفت تصمیم گرفته بود کاری بکند تا آن تصویری که خود در اذهان ایجاد نموده بود با روش جدید پاک بنماید اینبار بر خلاف گذشته تاثیر کرد و نظر ها بر او عوض شد
****** و امروز ******
می توان او را یکی اهالی خوب ساراول قلمداد نمود دستی بر شعر شاعری نیز دارد از احساسات خوبی بر خوردار است اگر روزی و روزگاری فیلش یاد هندوستان کند بر خلاف گذشته کلیه نشد های این مطالب به نخواهد شد تبدیل میگردد .

/////////////////////// //////////////////// /////////////////// ////////////////////

راستی اگه خواستید از محصولات ساراول اطلاعاتی بدهم درخواست کنید ارایه خواهم داد

اون عزیزی که راجع به سفر مهندس نادر پرسیده است این جواب را برایش دارم

مهندس نادر موقت رفت و دائم بر میگردد البته از آبان به بعد
تعاونی مسکن هم در حال فعالیت جدید می باشد بیش از دویست نفر ثبت نام کرده اند

در خصوص انتقاد و بی مهری به مدیران قبلی تعاونی نیز  چهار فایل مخفی وجود دارد که در آتیه گشوده خواهد شد

تا نفسی دیگر حق یارتان

فرصتهایی که هرگز بر نمیگردند

فرصتهایی که میروندن و دیگر باز نمی گردند

رفتاری که بسیاری از اشخاص با «فرصتهاو موقعیتها» می‏کنند بی‏شباهت به رفتار کودکان در کنار دریا نیست کودکان مشت خود را از ماسه‏ها پر می‏کنند و آنگاه می‏گذارندتا دانه‎‏های ماسه یکی یکی از لای انگشتانشان فرو ریزند تا تمام شوند
به درستی که کم نیستند این تعداد کودکان و به درستی که زمین و اسمان نیز در این بازی و بی خردی پنهان اتحاد عجیبی با هم دارند

دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاکبازی؟


راهى نو براى یافتن خر

ابو الحسن بوشنجى*، از نامیان و جوانمردان خراسان بود که در بین هم ردیفان خود بسیار عالم و عابد به شمار میرفت قومی که همواره در مخالفت با او بودند عاقبت پیروز شده واو را از خراسان به نیشابور راندند
در وصف او آمده است که
مردى، درازگوش خود را گم کرد. هر چه گشت، نیافت. دانست که خرش را ربوده‏اند. از مردم پرسید که اکنون در نیشابور، پارساترین مرد کیست؟ همه گفتند: «ابوالحسن.» به زودی او رایافت و به نزدش رفت. و بدون مقدمه گفت خرم را بده و الا آبرویت را میبرم اولحسن که متحیر مانده بود لبخندی به لب زد و گفت
کدام خر را می گویی من که خری ندارم که تو ان را با خر خودت اشتباه بگیری و فکر کنی که من خر تو را برده ام
ان مرد گفت:«خر من را تو برده‏اى. اکنون آن را بازده.» ابو الحسن گفت:«اى جوانمرد! اشتباه مى‏کنى. من تاکنون تو را ندیده‏ام و خر تو را نیز نمى‏دانم کجا است.» مرد روستایى گفت:«خیر تو برده‏اى و اگر همین الان آن را باز ندهى، بانگ بر مى‏آرم و مردم را علیه تو مى‏شورانم.» ابوالحسن که قصد بیرون رفتن داشت و از طرفی سماجت مرد او را کلافه کرده بود از سر درماندگى دست (به دعا) برداشت و گفت:«خدایا! مرا از دست این مرد روستایى نجات بده.»
ناگاه مردى از دور پیدا شد. که باا خود خرى را مى‏آورد. مرد روستایى خر خویش را شناخت و به استقبال آن رفت. چون درازگوش خود را بازگرفت، به ابوالحسن گفت:«اى شیخ! مرا ببخشا. من از اول مى‏دانستم که تو را حاجتى به خر من نیست و تو آن را نبرده‏اى. اما با خود گفتم که من به درگاه خدا، آبرویى ندارم تا دعا کنم و او اجابت فرماید با خود اندیشیدم که باید صاحب دلى را به دعا وادارم تا به برکت دعاى او خر من پیدا شود. پس چنان کردم تا درمانى و به دعا التجا برى. خداوند دعاى تو را اجابت کرد و خر من پیدا شد.»

* بوشنج یا پوشنگ، نام منطقه‏اى است در خراسان آن روز. درگذشت وى در سال 348 ه.ق. اتفاق افتاد.



پاسخ گوره خر

از گورخری پرسیدند: تو سفیدی راه راه سیاه داری ، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟

گورخر به جای جواب دادن پرسید: تو خوبی فقط عادتهای بد داری، یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب داری؟ ساکتی بعضی وقتها شلوغ میکنی، یا شیطونی بعضی وقتها ساکت میشی؟ ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟ لباسهات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟ و گورخر پرسید و پرسید و پرسید ، و پرسید و پرسید و بعد رفت .

دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نمی پرسم.


ابوالحسن خرقانی

روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ همانگونه که جانماز خود را جمع میکرد لبخندی به لب کشید و چنین گفت
بار خدایا! خواهی آنچه را که از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.

«تذکره الاولیاء عطار نیشابور


ارزش خود را بدانید

یک سخنران معروف سمینار خود را با بالا گرفتن یک 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمینار پرسید : " کی این اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟ " دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : " من می خوام این 20 دلاری رو به یکی از شما بدم. اما اول بذارین یه کاری بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسید : " کسی هست که هنوز این اسکناس رو بخواد ؟ " باز دست ها بالا رفت.

او اینگونه ادامه داد
" خب ، اگر من اینکار رو با اسکناس بکنم چی ؟ " ا و پس از این حرف اسکناس را به زمین انداخت و با کف کفش خود شروع به مالیدن آن به کف اتاق کرد به گونه ای که اسکناس آلوده به ته کفش و زمین گردید.

اکنون آن اسکناس را که کثیف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : " هنوز کسی هست که این 20 دلاری رو بخواد ؟ " اما هنوز دست ها در هوا بود.

سخنران گفت : " دوستان من ، همگی شما یک درس با ارزش فرا گرفتید. شما بی توجه به اینکه من چه بلایی سر این اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بودید زیرا هیچ چیز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزید. "

" خیلی از اوقات در زندگیمون ، ما بوسیله تصمیم هایی که می گیریم و وقایعی که واسه مون پیش میاد ، پرتاب ، مچاله و به زمین مالیده می شویم . در این جور مواقع احساس می کنیم که ارزش خود را از دست داده ایم. اما مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید : تمیز یا کثیف ، مچاله یا صاف ، باز هم شما از نظر اونایی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زیادی دارین. "

ارزش زندگی ما با کارهایی که انجام می دهیم و افرادی که می شناسیم تعیین نمی گردد بلکه بر اساس اون چیزی که هستیم تعیین می شود.


از اذان تا اذان

وقتی به دنیا میایی در گوشت اذان میخوانند"وقتی میمیری بر بدنت نماز میخوانند"" چه کوتاست عمر به فاصله اذان تا نماز


زندگی کتابی است پرماجرا ، هیچگاه آنرا به خاطر یک ورقش دور مینداز

روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

زندگی و.....



روزی پسر کوچکی در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن سکه آن هم بدون زحمت خیلی ذوق زده شد .این تجربه باعث شدکه او بقیه روزهای عمرش هم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد و به دنبال سکه بگردد.او در مدت زندگیش 296سکه1سنتی / 48سکه 5 سنتی/ 19سکه10سنتی/ 16سکه 25سنتی/ 2نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده پیدا کرد.یعنی جمعا13دلارو 26سنت.اما در برابر بدست آوردن این ثروت او زیبایی دل انگیز 31396طلوع خورشید /درخشش 157رنگین کمان و منظره درختان افرا را از دست داد.او هیچگاه ابرهای سفیدی را که بر فراز آسمانها در حرکت بودند ندید.و پرندگان در حال پرواز /درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزیی از خاطرات او نشد


هزار و سه پند.....



شیطان به حضور حضرت موسی امد و گفت :آیا می خواهی به تو هزار و سه پند بیاموزم .موسی گفت:انچه تو میدانی من بیشتر میدانم و نیازی به پند تو ندارم .در همین حال جبرئیل وارد شد و عرض کرد :ای موسی خداوند می فرماید هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو موسی هم به شیطان گفت : سه پند از هزار و سه پندت را بگو .شیطان گفت:یک: چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی برای انجام آن شتاب کن وگرنه تو را پشیمان می کنم.دو:اگر با زنان بیگانه و نامحرم نشستی غافل از من مباش که تو را به گمراهی وادار میکنم .سه:چون خشم و غضب بر تو مستولی شد جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا می کنم


نان نیکویی


کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

این داستان زنی است که برایتان نقل می کنم:

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: ((کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد .

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت:

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج دارد.))

وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردن

فقر

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »
پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! »
پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟»
پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !»
پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !»
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !»

غرور

یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند وانها آرام بر روی زمین افتادند.شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجا ل اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم

میانه شما با آجر چگونه است

روزی مرد ثروتمند ی در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت ناگهان از بین دو اتو مبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو،جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کن. .پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاد و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم،ناچار شدم از پاره آجر استفاده کنم. مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذرخواهی کرد؛برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به آرامی به راهش ادامه داد .در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به سویتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند،اما بعضی وقت ها،زمانیکه ما وقت نداریم گوش کنیم،او مجبور می شود پاره آجری به سوی ما پرتاب کند.این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه

((صداقت))

سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .
تا نفسی دیگر حق یارتان

راستی تا یادم نرفته بگم اینم  یه آموزش کلید فارسی برای ویندوز اکسپی براتون گذاشتم



اضافه کردن زبان فارسی به ویندوز XP/2000:

(اگر آن را دارید این مرحله را رد کنید)

- به اینجا بروید: Start>Settings>Control Panel>Regional Options

- در فهرست پایین، Arabic را تیک بزنید.

- در لیست بالا (Your Locale) زبان Farsi را پیدا کنید و آنرا انتخاب کنید.

- چیزهایی را که ویندوز لازم دارد در اختیارش بگذارید. (سی دی ویندوز)

- گوشه پایین سمت راست صفحه، یک مربع با حرف EN میبینید. از این به بعد در هر نرم افزار یا Application در حال اجرا، اگر روی آن مربع کلیک کنید میتوانید FA یا زبان فارسی را انتخاب کنید و به فارسی بنویسید.