امیر عباس

امیر عباس گاهی به این وبلاگ سر میزند و گاهی هم ایمیل میفرستد در هر بازدید چند بیت شعر نیر اعطا می کند

دستش درد نکند

اما چند وقتی است سوزنش گیر کرده و دائم شعر مرداب را ارسال می کند به نطرم این شعر در وجودش رخنه کرده

سالها پیش برای اولین بار حسن شمایی زاده این شغر را خواند ترانه سرای ان را به خاطر ندارم اما شعر قشنگی است ان هم به خاطر امیر عباس نازنین


میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام

من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم


اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیام راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند


توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد
آسمونم نبارید اونم سرگرونی کرد
حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
یه طرف میرم تو خاک یه طرف به آسمون


خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن زندگیم شده همین
با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه من اسیر زمینم


هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره
خاک تشنه همینم داره همراش می بره
خشک میشم تموم میشم فردا که خورشید میاد

شن جامو پر می کنه که میاره دست باد


یادم می آید برای اولین بار شعری به نام اوهام ارسال کردی  که این شعر را به یاد خاطرات تلخ که از روزگار به صندوق پستی ارسال کردی مدتها از تو خبری نبود می پنداشتم که به راستی د ر همان اتشی که می گفتی شعله ور شد با ارسال دو باره شعر مرداب معلوم شد که نه با با هنوز هستی و به میمنت این بوئنت شعری را که قبلا برای مردان ساراول ارسال کرده بودی در اینجا میگذارم  تا نگویی بی .....



بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

آنچه از عشق کشید این دل من ٬که نکشید
وانچه در آتش کرد این دل من ٬عود نکرد

گفتم : ”این بنده نه در عشق گرو کرد دلی؟“
گفت دلبر که: ”بلی کرد ! ولی زود نکرد! “

گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست
دل رنـجـور مـــرا چارهء بهـــبـــود نکرد

جانم از غمزهء تیر افکن تو خسته نشد
زانکه جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد


اگر برایم بنویسی که این آه و سوختن از چه فراقی سرچشمه می گیرد شعر موسا طاهری را که میدانم به خوبی میشناسیش برایت ارسال می کنم
تا دیداری دیگر
جق یاور همه .






دزد مست از هر دیاری بگذرد بو میزند

وای از آن دزد ریاکاری که یاهو میزند

ای بنازم دزد جاهل را که دارد رد پا

دزد دانا نعل کفش خویش وارو میزند

فراموشی


رفتم از شهرت، تو را شیدا کنم اما نشد

در دلت طوفان غم بر پا کنم اما نشد

دیدم از چشمت به جای اشک باران می چکد

خواستم با ناله ات سودا کنم اما نشد

رفتی و این بار هم میل دلت با ما نبود

خواستم پشت سرت غوغا کنم اما نشد

بعد تو حتی زمین هم عاجزانه می گریست

خواستم تقدیر را رسوا کنم اما نشد

گفتم این جرم است خاموشی؛ فراموشی؛ سکوت

خواستم تا با خدا دعوا کنم اما نشد

باز هم روی غزل دلگیر عادتهای توست

خواستم بغض دلم را وا کنم اما نشد