آزار

امروز بعضی از کامنتها را که ثبت انها را لازم نمیدیدم مروری میکردم چشمم به یکی از انها افتاد  فردی چند شعری را ارسال نموده بود دو بار ان را خواندم اما هرچه فکر کردم که هدف نویسنده از ارسال انها به این وبلاگ چه بوده است چیزی دستگیرم نشد حال شما بخوانید شاید چیزی متوجه شوید و برایم بنویسید که نیت نویسنده از این اشعار چه بوده است البته اگر اشتباه نکنم به احتمال قوی شعر دوم از مهدی سهیلی است.

  
مار از پونه من از مار بدم می آید

یعنی از عامل آزار بدم می آید

هم ازین هرزه علف های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بدم می آید

کاش می شد بنویسم بزنم بر در باغ

که من از این همه دیوار بدم می آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم می آید

ای صبا بگذر و از من به تبر دار بگو

که از این کار تو بسیار بدم می آید

عمق تنهایی احساس مرا در یابید

دارد از آینه انگار بدم می آید

آه ای گرمی دستان زمستانی من

بی تو از کوچه و بازار بدم می آید

لحظه ها مثل ردیف غزلم تکراریست

آری از این همه تکرار بدم می آید

............................................................ پایان

باد به گوشم رساند،بانگی از آن دور ها 

همره این بانگ بود ولوله ها شورها

نعره شود ضجه ها،رنج شود گنج ها

خواجه چرا نشنود ناله رنجور ها؟

"رشته"ی آه فقیر بر اثر درد ورنج

"مار"شود روی گنج ای همه گنجور ها!

گر که سلیمان شوی،تکیه به لشگر مکن

باد چو طوفان شود از نفس مور ها

صورت انسان بسیست سیرت انسان کجاست؟

وای اگر بردمد،نفخه در این صور ها

بال بزن چون عقاب

تا زبر آفتاب

در دل ظلمت مرو،همره شبکور ها

نغمه حق را شنو از غزل بلبلان

تا نرباید دلت غلغل سنتورها

نوشت اگر آرزوست بیم چه داری ز نیش؟

رنجه نسازد تو را وزوز زنبورها

در دل دریای عشق ماهی صد رنگ بین

آه چه شد دام ها وای چه شد تور ها

دست خدا بسته نیست تا ز تو موسی کند

نعره بزن چون کلیم تا نگری طور ها

دشت مزاران نگر،چهره خود را ببین

جلوه گه مرگ توست آینه ی گورها

بی می وساقی دلم مست خدا می شود

چون بدرخشد به تاک،خوشه انگور ها

تا که علی بنده است قول اناالحق خطاست

از سر دیوانگی است نق نق منصور ها

کوچه عهد قدیم تازه کند داغ من

زان که غم کودکی آورد از دورها

................................................. پایان 

چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفألی می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.

مهندس تاک

امروز در بین نوشته های دست نویس به دنبال مطلبی بودم چششم به نوشته مهندس حسین تاک افتاد این نوشته تصویر او را در مقابل دیگانم زنده کرد میخواستم زنگی بزنم و احوالش را بپرسم اما خط جواب نداد.

روزی که شنیدم تاک برای همیشه از ساراول  رخت مکان بست خود عازم سفر به شیراز بودم

 بدون شک او می توانست مهندس خوبی برای ساراول باشد اما سطوحی از خشونتی که او در جین کار از خود باقی میگذاشت مانع از رویت این افتدار بود تاک را همه به خوبی میشناسند مثل کلمه ساراول. 

روح لطیف و شاعر گونه او جدای از داد و فریاد هایش  بود بدون شک او بیرون از ساراول موفق خواهد بود تعدادی که او را نشناخته بودند ( ازجمله خود من ) اگر به نوشته هایش رجوع کنند در میبند که حقیقتی را بیان میساخت که چون از زبان تاک ایراد شده بود جدی گرفته نمی شد اما حالا که رفته است فرصتی است تا  برای بررسی انها

در سالن یک  در سالن 2 و در انبار همه شاهد غرلند و تهدید های او بودند به خوبی میدانم که او در جایی که خواهد رفت نمی تواند شخصیت اینگونه خود را تغییر سازد اما در ان مکان نیز به فکر تغییرات کلی و اصولی خواهد بود که شاید در آنجا نیز از این روزنه مجددا صدمه ببیند.

به هر ترتیب

تاک

از پرسنل خوب ساراول است از آن پرسنلهایی که هرگاه او را فرا بخوانند کینه و عداوت را جایگزین

پاسخ مثبت نمی نماید.

 

باز گشت از سفر

با سلام

مدتی را در سفربودم  و اکنون باز گشته ام .

به امید حق که حالتان خوب است و از این پس هم خوب باشد.

مطالبی را گرد آورده ام که به زودی برایتان در فرصت بعدی به نگارش در خواهم آورد.

یک خبر دیگر دارم دارم و آنکه به زودی این وبلاگ را به سایت جدا گانه ای تغییر می دهم که پس از پایان مقدمات ابه اطلاع شماخواهد رسید البته با نام جدید و محتوای جدید.

 

این بیت زیبا را یکی از دوستان برای من نوشته من خوشم امد افسوس که نخواست نامش فاش شود 

البته خود را در مرتبتی که ایشان عنوان نموده اند نمی بینم شاید باشند کسانی که دارای چنین مراتبی باشند .

شعر را برایتان میگذارم 

از دوستان جدا شدم و با خدا رفیق        یک دم سراغ درد دل ما بیا رفیق
دوری مکن چگونه بگویم که عاشقم        من را بفهم محض رضای خدا رفیق
من شعله ور...تو چرا دور ایستاده ای؟      اینجا غریبه نیست جلوتر بیا رفیق
بر دوش باد می روی و محو می شوی      این گونه تند می روی اما کجا؟ رفیق!
اینک به دست خشم رفیقان قلم شدست    دستی که می نوشت به دیوار ها...رفیق!
رفتی و یک کلام نگفتی که می روی       این رسم عاشقی ست چنین سرد؟ نا رفیق

حق یارتان